بسم الله الرحمن الرحیم
کتاب را می کوبم توی سرم !
سرم را می کوبم توی دیوار !
جیغ ها را در گلو خفه می کنم ! ورقلمبیده می شود گوشه ای از گلویم ! از چشمهایم می زند بیرون !
می روم آب خنک سر بکشم ،بلکه حالم کمی طبیعی بشود !
آب می پرد توی گلویم ! سرفه میکنم !
الکی الکی وسط سرفه ها می خندم !
بعد دوباره بر میگردم توی اتاق !
سرم را فرو میکنم توی پتو و جیغ میزنم و میخندم !
کمی که آرام می شوم ،
می روم سراغ غزل بعدی !
می پرم توی یک خانقاه !
خانقاه مولانا جلال الدین محمد بلخی !
جلال الدین یک ریز بداهه می سراید و می سماعد !
حسام الدین هم یک گوشه نشسته و با ذوق واژه های جلال الدین را یادداشت می کند !
ذوقش بالا میگیرد !
نفسش گوشه گلو گیر میکند !
دفتر چهارم را می کوبد توی سرش و سرش را می کوباند به ستون خانقاه !
دفتر و قلم را گوشه ای می اندازد و می پزد وسط معرکه ی سماع و جایش را با من عوض می کند و با جلال الدین می سماعد !
حالا توی یک کوچه ام ! قرن هشت است !
سر کوچه ایستاده ام ! قدم اولم توی هواست که یک نفر از پشت سرم داد می زند :
«ای که از کوچه ی معشوقه ی ما می گذری !
بر حذر باش که سر می شکند دیوارش ...! »
میخندم !
رند است دیگر ! رند ...!
دارم توی کوچه راه می روم و از دور بقیه ی سخنان موزون رند را می شنوم که یکهو یک چیزی میخورد توی سرم و سرم می شکند و پرت می شوم !
پرت می شوم توی ترانه های خیام !
همه چیز خوب پیش می رود تا اینکه خیام،یک کوزه می آورد وسط و می گوید :
« می نوش به ماهتاب ای ماه ! »
کوزه را می کوبم توی سر دیوار و می پرم توی عصر معاصر !
عصر یک چهارشنبه ی داغ است !
من توی حیاط دانشکده ادبیات دانشگاه تهران ، نشسته ام رو به روی مجسمه ی فردوسی و داریم با هم مشاعره می کنیم !
قیصر بالاخره می آید بیرون !
یک عالمه دانشجو هم دور و برش را گرفته اند و قیصر ،مثل همیشه با لبخند جواب همه شان را می دهد !
لباسم را می تکانم و با فردوسی خداحافظی میکنم و جمع دانشجو ها را به زور کنار می زنم و می پرم رو به روی قیصر !
لبخند می زند و می گوید :
« باز که از مدرسه فرار کردی ! »
من می خندم و می گویم :
« تا وقتی دستور زیان عشق رو بهم یاد ندید،نمی رم مدرسه !
دستور زبان فارسی به چه درد ما میخوره ،وقتی زبون آدما باید زبون عشق باشه !!!»
قیصر می خندد !
رو به روی من کوچک زانو می زند و خودش را هم قد من می کند ،توی چشمهایم زل می زند و می گوید :
« مجنون کوچک !
آن که دستور زبان عشق را ،بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را ،در کف مستی نمی بایست داد ...»
قیصر بلند می شود ! لبخند می زند و دوباره به سوال های دانشجوهایش جواب می دهد !
من هنوز نشسته ام همان وسط و خیره به قیصر
دارم به این فکر میکنم که :
« دستور زبان عشق ،بی هیچ گزاره ای در نهاد همه ی ما نهاده شده!
پس باید توی وجود خودمان پیدایش کنیم ! قابل آموزش نیست ! »
قیصر انگار که حرف دلم را شنیده باشد ،
یک بار زیگر بر میگردد به طرف من و زل می زند توی چشمم !
با لبخند خدا حافظی میگوید :
« مواظب سیب سرخ دلت باش کوچک ! هنوز تا مجنون شدن فاصله داری ! »
و من
پررررت می شوم توی اتاق خودم !
رو به روی پنجره ی باز و پرده ی رقصان و دیوانی که واژه ها بغلش کرده اند...
حالا
هر روز سیب دلم را در دست میگیرم،
بو می کنم ،
دستو زبان عشق را مرور میکنم
و سعی می کنم مجنون بهتری باشم !
التماس دعا
یا علی